قناعت
13 مهر 1390 توسط حقیقی
-راحتی را از خودش وخانواده اش گرفته بود.جرات نمی کردند جایی بروندیا کسی را به خانه شان دعوت کنند.ممکن بود کسی چیز جدیدی خریده باشدوآنوقت همه باید بسیج می شدند تا آرامش برای مدت کوتاهی به خانواده بر گردد.
- از آن آدمهایی بود که زندگی برایش دردسر زیادی درست نمی کرد.راحت می گذراند.وقتی می پرسیدی،چطور اینقدر بیخیال طی می کنی؟می گفت:اگه به آنچه خدا داده قانع باشی،حساب وکتاب آخرتت را راحت کرده ای!
- همیشه می گفت: خدایا به داده و نداده ات شکر! توی دلم به او می خندیدم. می گفتم:نداده که دیگر شکر ندارد! مثلا می خواهد عقده هایش را تسلی دهد! وقتی پسرهای من معتاد شدند وبچه های او دکتر ومهندس، معنای شکرش را فهمیدم.