دیروز شیطان را دیدم
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت مردم دورش جمع شده بودند هیا هو میکردند وهول می زدند وبیشتر می خواستند توی بساطش همه چیزبود ،غرور،حرص،دروغ وخیانت و….هر کس چیزی می خریدودر ازایش چیزی میداد بعضی ها تکه ای از قلبشان بعضی پاره ای از روحشان وبعضی ایمانشان وبعضی آزادگیشان را شیطان می خندید ومی گفت من با کسی کاری ندارم فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام وآرام نجوا میکنم نه قیل وقال میکنم نه کسی را مجبور به خریدن ادمها خود شون دورم جمع شده اند جوابش را ندادم سرش را نزدیکتر آورد وگفت البته تو با انها فرق می کنی تو زیرکی ومومن وایمان آدم را نجات می دهد. از شیطان بدم می امد اما حرفهایش شیرین بود ساعتها کنار بساطش نشسته بودم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد دور از چشم شیطان آن را برداشتم و به خانه آمدم در جعبه را باز کردم توی آن اما جز غرور چیزی نبود جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت فریب خورده بودم فریب ،دستم را روی قلبم گذاشتم نبود! فهمیدم آنرا کنار بساط شیطان گذاشته ام تمام راه را دویدم تمام راه لعنتش کردم تمام راه خدا خدا کردم به میدان رسیدم شیطان اما نبود آن وقت نشستم و های های گریه کردم اشکهایم که تمام شد بلند شدم بلند شدم تا بی دلی ام را باخود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم وزمین را بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده بود